عراقيها اواخر جنگ خيلي جسور شده بودند. قبل از اينكه عمليات را آغاز كنيم خطوط ما را با آتش سنگين كوبيدند. اما بچهها تاب آوردند و منتظر شروع عمليات ماندند. من به همراه گروهان حضرت زينب(ع) به خط رفتم. به محض اينكه به روي خاكريز رفتم، ديدم روي يك ايفاي عراقي، دوشكايي قرار داده شده كه قصد دارد بچههاي روي خاكريز را درو كند. بچهها بلافاصله با روحيه بالايي كه داشتند، كم نياوردند و ايفا را به همراه چند تانك دشمن با آرپيجي زدند. البته چند تا از بچههاي شجاعي كه به مصاف دشمن رفته بودند هم شهيد شدند. برادر جواد مجلسي، فرمانده ما كه دستور حمله داد، خط دشمن خيلي زود شكسته شد و عراقيها طوري عقب نشستند كه تعدادي از تانكهايشان جا ماند و نفراتشان فرار كردند. نيروي زميني دشمن كه كم آورد، هواپيماهايشان شروع كردند به بمباران كردن منطقه اما بچهها به اين راحتيها ميدان را به حريف وانگذاشتند.
چند بار مجروحيت
ظهر روز بعد از شروع عمليات با شليك گلوله مستقيم توپ دشمن مجروح شدم. يكي از برادرهاي امدادگر سرم را با باند بست. باز در منطقه ماندم و صحنه را ترك نكردم. با يكي از همرزمان به اسم آقاي ايرواني صحبت ميكردم كه ناگهان يك گلوله خمپاره 81 كنارم زمين خورد و دوباره از ناحيه شكم و پا مجروح شدم. اين بار جراحتم خيلي شديد بود. به قدري شديد كه ايرواني فكر كرده بود شهيد شدهام. بنابراين با بيسيم به آقا جواد مجلسي خبر داده بود: «سيد پلنگ شهيد شد.» من لباس پلنگي تن ميكردم و به همين خاطر بچهها به شوخي سيد پلنگ صدايم ميكردند.
پزشك پر روحيه
چند روزي را در بيمارستانهاي صحرايي عقبه خط نبرد بستري بودم تا اينكه مرا به باختران و بعد تهران اعزام كردند. اواخر جنگ بود و ميگفتند كه مردم و دكترها از وضعيت جنگي خسته شدهاند. اما خودم در بيمارستان با دكتر حسن تاج آشنا شدم كه خيلي پرتلاش و دلسوز وضعيت مرا پيگيري ميكرد و نشاني از دلخوري و ناراحتي در او نبود. به هرحال به تشخيص پزشكان، پاي مرا كوتاه كردند و كمي بعد وضعيتم تا حدي بهبود يافت.
پدر مقاوم
پدرم به طور اتفاقي از مجروحيتم با خبر شده بود. آن زمان برادرم سرباز بود و در واحد توپخانه ارتش مجروح شده بود كه سريع مداوا شده و دوباره به منطقه برگشته بود. پدرم كه از موضوع مجروحيت ايشان با خبر ميشود، براي اطلاع از حال او به امور شهدا زنگ ميزند كه اسم مرا ميبرند. پدرم كه اصلاً از قضيه مجروحيت من با خبر نبود، از شنيدن نامم تعجب ميكند. وقتي پدر به عيادتم آمد، من خواب بودم. بيدارم كردند و ديدم ايشان بالاي سرم ايستاده است. فكر كردم شايد از ديدن وضعيتم ناراحت شده باشد، اما خيلي آرام گفت: «ناراحت نباش، اجر شما اجر شهيد است.» آنجا دانستم كه پدرم از اينكه ما به جبهه ميرويم نه تنها ناراضي نيست بلكه خوشحال هم است.
مردمي كه تا آخر با امام ماندند
به نظر من رفتار پدرم يا آقاي دكتر حسن تاج
يا ايستادگي كه رزمندهها با امكانات و كاستيهاي بسيار در اواخر جنگ از
خودشان بروز ميدادند، نشان ميدهد كه مردم در اواخر جنگ هم از مسير
مقاومتي كه در پيش گرفته بودند، خسته نشده بودند. بلكه اين تبليغاتي بود كه
دشمن راه ميانداخت و متأسفانه برخي در داخل هم از آن پيروي كرده و تلقين
ميكردند كه ملت ايران از مقاومت خسته شدهاند. مردم ما مثل اولين روزهاي
جنگ پشت سر امامشان ايستادند و بعد از قبول قطعنامه كه دشمن حمله سراسري
به ما كرد، همين مردم نشان دادند كه چقدر پاي كار هستند و با فرمان امام
مبني بر خالي نگذاشتن جبههها، مثل روزهاي اول جنگ، جماعت داوطلبانه و با
وسايل شخصي، خودشان را به جبههها ميرساندند و دشمن را در جنوب گوشمالي
دادند. منافقين هم كه از غرب حمله كردند، همين مردم و رزمندگان كمرشان را
در عمليات مرصاد شكستند.
*روزنامه جوان